دانشگاه از دانشجوهای علومپزشکی داوطلب میخواد و خوشم میاد حتی اینجا هم به هیچ دردی نمیخورم🤣🤣🤣
یه ۲ واحد کمکهای اولیه پاس کردم فقط تئوری شب امتحانی . کسی خواست در خدمتم 🤣🤣
دانشگاه از دانشجوهای علومپزشکی داوطلب میخواد و خوشم میاد حتی اینجا هم به هیچ دردی نمیخورم🤣🤣🤣
یه ۲ واحد کمکهای اولیه پاس کردم فقط تئوری شب امتحانی . کسی خواست در خدمتم 🤣🤣
جوری تو خوابگاه باهم خداحافظی میکنیم انگار آخرین باریه که همو میبینیم . از همدیگه حلالیت میگیریم چون نمیدونیم قراره کدوممون بمیره یا کدوم یکی مهاجرت کنه یا اصلا دانشگاه به روال قبلی برمیگرده یا نه .
همه این جریانات طی دو روز اتفاق افتادن . واقعا انسان از فردای خودش خبر نداره همینه .
وقتی داشتم پیج اینستای یکی از بچههای دوران راهنمایی-دبیرستان را میگشتم یکهو یک اسم آشنا دیدم . "مهرانا". یعنی خودش بود ؟ مگر چند تا مهرانا در اصفهان وجود دارد ؟
ریکوئست میدهم ، میآید دایرکت و پیام میدهد " زری ما دبستان باهم همکلاسی نبودیم ؟ "
قرار ملاقات میگذاریم و چهار نفر یار دبستانی بعد از ۱۰ سال همدیگر را میبینیم . تا مهرانا را میبینم چشمانم اشکی میشوند . آنقدر که چهره این دختر شبیه دوران دبستان مانده بود .
جو خودمانی، صمیمی و راحت است . گرچه کمی اختلاف داریم .
مثلا من دارم کولیوار از شربت آبلیمو (که حتی شیرین هم نبود البته اسمش را گذاشته بودند "هاوایی" که باکلاس باشد) به قیمت ۱۲۳ تومان مینالم و آن یکی میگوید ۱.۵ میلیارد باید بدهد تا مدرکش آزاد شود برود آمریکا.
از مدیر عجیبغریب دوران دبستان گفتیم، همان که شستوشوی مغزی میداد و اخلاقهای عجیبی داشت.
از آن آخوندی که میآوردند برای نماز.
از لیلی بازیکردنهایمان در حیاط مدرسه که برایمان به اندازه جام جهانی هیجان داشت.
بعد رفتیم سراغ زندگی مان . آن یکی خواستگار رد کرده بود ، یکی با شوگرش کات کرده بود ، دیگری کراش زده بود و من گفتم زندگیام مثل یک خط صاف ممتد بوده ، هست و ادامه دارد .
گفتیم و گفتیم و نزدیک چهار ساعت فقط حرف میزدیم .
بعد با دوستم در راه خانه داشتیم از فاصله طبقاتی خیلی بزرگ زندگی خودمان با آنها حرف میزدیم و میخندیدیم که گفت :" ولی آرامشی که ما داریم اونا ندارن" و به این جمله زیبای صداسیمایی هرهر خندیدیم .
ساعت نزدیک ۴ صبح است و قلبم گرفته . نمیدانم چرا .
دلم میخواهد به سخی ربطش بدهم ولی ربطی ندارد .
اصولا سخی علل ثانویه است .
مثل اینهیبیشنالپالسی که ثانویه به فلجی عضله دیگری رخ داده . ولی با شدت بیشتر ! چون انحراف ثانویه بیشتر از انحراف اولیه است .
اصولا ثانویه ها بیشتر درگیر میشوند .
کاش علت اولیه را میفهمیدم . شاید زندگی جالب تر میشد .

با خودم فکر میکنم چطور شد که اینطور شد ؟
چی شد که تصمیم گرفتم در قلبم رو به روی یکی از انسان های این جهان باز کنم .
چی شد که برای دیدنش قلبم میزد و دستام میلرزید . من اون سال ها یکی از معصومانه ترین شکل دوست داشتن رو تجربه کردم . حرفی نزدم . چون نمیتونستم . چون زبونم نمیچرخید . یکی دیگه رو واسطه کردم تا بهش بگن. بعدش که بهش گفته شد باهام مهربون برخورد میکرد ولی بازم یه جور رفتار میکرد که انگار نمیدونه .بعد از گذشت ۷ سال هنوزم یادم نرفته . این تجربه خیلی برام سنگین تموم شد. شاید اگه خیلی واضح و روشن همون سال ها باهم حرف زده بودیم طوری که نه ایشون خودشو به ندونستن میزد و نه من انقدر خجالتی بودم و واضح حرفامو میزدم من میتونستم راحت تر از این مرحله گذر کنم . حس میکنم بخش عظیمی از زندگی نوجوونی و جوونیم به این جریان گذشت .
پ.ن : وقتی انقدر همه چی تو مغزم بهم ریختهاس که حس میکنم اینو باید همه جا منتشر کنم که بهم یادآوری بشه چرا . و انقدر از خودم نپرسم چرا.
یکی از بچهها گفت :" من فال بلدم بیاین فال تونو بگیرم . خب اسم اونی که دوستش دارین چند حرفه ؟ "
یکی یکی جواب دادن
نوبت من که رسید به اسم او فکر کردم و شمردم . ۴ حرف بود . ورقهای پاسور را به طور ماهرانه ای رو همدیگر میچید و از هم جدا میکرد . بعدش جواب فال آمد :" فقط دوستت داره . همین. نه بیشتر نه کمتر"
با خنده گفتم :" خوبه . همینم خوبه "
پنهان کردن لبخندم جلوی بچه ها سخت بود. با خود فکر میکردم باز هم دیوانه شدهام ؟ چرا لبخندم جمع نمیشود ؟ مگر چیزی جز چند ورق و شانس بود؟
آن دوران که کرونا بود و مدارس مجازی ، تلگرام فیلتر بود و واتساپ رونق داشت ، پروفایل هایم را طوری میگذاشتم که اگر روزی مسیرش به من خورد آنها را ببیند و به خود بگیرد . حتی یادم است استاتوس هم میگذاشتم ولی هیچ وقت توسط او دیده نشد .
بعد از مدتی این روند بیهوده را رها کردم . بعدتر به ایتا کوچ کرده بودم ولی مادرم هم ایتا داشت و گزینه پنهان کردن پرفایل از افراد خاص نداشت .
بعدترش برگشته بودم تلگرام و پروف ها را از او پنهان کرده بودم . راحت هر چرتی را که میخواستم میگذاشتم . از کمد خوابگاه گرفته تا رخت خوابی که وسط خانه ولو بود. یک روزی زنگنه آمد و گفت که یکوقت پروفم را برایش باز نکنم که خیلی داغان است! من هم توی ذهنم گفتم حق میگویی زنگنه .
حالا بعد از مدت ها برایش باز است و گذاشتهام " الحنین مثل الموت"
چرا ؟ نمیدانم . انگار که فرض محال او میآید و میبیند ، بعد عربی اش را در گوگل سرچ میکند ببیند این چه کوفتی است اصلا ؟ و بعدترش به خودش میگیرد . آدمی واقعا بعضی وقت ها عقل در کله ندارد .
روز پنجم : چیزایی که به یک دوست میگی
۱. یک پستی تو تلگرام دیدم با این مضمون که " اگر میتونستی مدت طولانی نامه یک طرفه به کسی بفرستی اون کی بود ؟"
بدون ذرهای تعلل و تردید فقط یک جواب داشتم . حس میکنم این نشاندهنده اینه که دلم میخواد دور باشه و فقط بشنوه و هیچ وقت پاسخ نده .
کاش هر سال یه نامه براش مینوشتم و جمع میکردم ... الان ۷ تا نامه داشتم که در بازه سنی مهم زندگیم نوشته شده بودن . میتونستم بفهمم دقیقا قبلنا چه شکلی بودم . کاش خطی خطی و پاره نمیشدن .
میگم...بالاخره یه روز همهشو میگم .
۲. به سحر گفتم نظرت چیه یه نامه واست بنویسم و چندین سال آینده بهت بدم ؟
گفت " خیلی ممنون نمیخوام . تازه درگیری فکری جدید پیدا میکنم که ممکنه چی باشه " 😂
۳. یه نامه به یه دوست وبلاگی دارم از سال پیش داره توی پیشنویس ها خاک میخوره . ولی حس میکنم هنوز وقت انتشارش نیست 🫠
۴. بشری :) نمیدونم همچنان به اینجا سر میزنی یا نه . ولی همچنان بعضی وقتا یادت میوفتم . نمیدونم الان داری چی کار میکنی و چه رشته ای میخونی . اگر رابطه مون تموم شد به خاطر اشتباهات نوجوونی و هپچنین انتظارات بیجا بود . آرزوی موفقت برات . بوس .
روز چهارم : چه کسی تورو مجذوب میکنه . چرا ؟
من جذب خاکی بودن و مهربونی میشم . این دوتا واقعا روی من تاثیر داره !
و در نگاه اول هرکی(دختر/پسر)خاکی نباشه ازش دوری میکنم . مگر اینکه بعدا به دلایل دیگری باهم جور شیم .
و در مورد پسرا کسی که لاشی نباشه 🚶♀️ هیچ وقت با این مورد کنار نمیام .
روز سوم : یک چیزی که دلت برات تنگ شده
برای خونه مادربزرگم . فضاش واقعا نوستالژیک بود و اون موقع نمیفهمیدم چه نعمت بزرگی دارم .
خونهای بزرگ با حیاط پر از درخت میوه ، زمستونای خیلی خیلی سرد ، برف ، بوی فانوس ، کرسی !
تابستونای خنک ، گلابی و زردالو و درخت ... واقعا درخت :) پشه های فراوان داشت درنتیجه با پشهبند تو ایوان میخوابیدیم . حتی پشت بوم .
خونه جالبی بود . بود چون خرابش کردن ، درختاشو بریدن و ساختمون جدید از توش دراوردن . و الان دیگه خونه مادربزرگ نیست . مال یکسری افراد غریبه اس .
چیزی که همیشه دلم براش تنگ میشه اون نوجوان ۱۴-۱۵ ساله است . با اینکه براش سخت بود ولی عمیق بود . خیلی عمیق . الان فقط تهمونده هاش برام مونده ...
دلتنگ دانشجو بودن تو مشهد ! البته که دلتنگی محسوب نمیشه چون هیچ وقت این موقعیت رو تجربه نکردم .
و پدربزرگم :)
+گفتم بوی فانوس ، یاد شام غریبان توی زمستون افتادم .