سلام
این از اون نوشته های نصف شبیه و خب میدونین که نوشته ساعت ۳:۳۵ صبح چه شکلیه :)
_ فکر کن نیستش . شهر دیگهاس . چی کار میکنی ؟
+خب زنگش میزنم !
_ فکر کن نمیتونی زنگش بزنی
+ ایرادی نداره
با خودم فکر کردم که همین الانشم زیاد بهش زنگ نمیزنم
_ میدونی چیه ، اون فقط توی ذهنته . حتی اگر مرده بود هم برات مهم نبود. چون تو یه نسخه ازش توی ذهنت داشتی .
+ نه
من به حالت شوک زده نگاهش میکردم ولی تو ذهنم چیزای دیگهای میگذشت . مثلا اینکه اگر مرده باشه راحت تر میتونم باهاش صحبت کنم ؟
بله . این ذهن منه . که هر راهی پیدا میکنه تا باهاش حرف بزنه ولی هیچ وقت حرفاشو نمیزنه . هاها .
پ.ن : وقتی نگاهش میکنم به طرز عجیبی نمیتونم چهره شو ببینم . مغزم خود به خود پاکش میکنه؟ فقط میشنومش ولی باز هم توجهی نمیکنم چی میگه .
پ.ن ۲ : خیلی واضح مینویسم و دوست ندارم . دوست داشتم میتونستم در لایهای از ابهام بنویسم . یا یه عالمه آرایه ادبی و کنایه به کار ببرم . طوری که خواننده حسش کنه ولی نفهمه دقیقا چی شده :))) یا مثلا اینا دیالوگ های فرضی یه داستان فرضی باشن .