وقتی داشتم پیج اینستای یکی از بچههای دوران راهنمایی-دبیرستان را میگشتم یکهو یک اسم آشنا دیدم . "مهرانا". یعنی خودش بود ؟ مگر چند تا مهرانا در اصفهان وجود دارد ؟
ریکوئست میدهم ، میآید دایرکت و پیام میدهد " زری ما دبستان باهم همکلاسی نبودیم ؟ "
قرار ملاقات میگذاریم و چهار نفر یار دبستانی بعد از ۱۰ سال همدیگر را میبینیم . تا مهرانا را میبینم چشمانم اشکی میشوند . آنقدر که چهره این دختر شبیه دوران دبستان مانده بود .
جو خودمانی، صمیمی و راحت است . گرچه کمی اختلاف داریم .
مثلا من دارم کولیوار از شربت آبلیمو (که حتی شیرین هم نبود البته اسمش را گذاشته بودند "هاوایی" که باکلاس باشد) به قیمت ۱۲۳ تومان مینالم و آن یکی میگوید ۱.۵ میلیارد باید بدهد تا مدرکش آزاد شود برود آمریکا.
از مدیر عجیبغریب دوران دبستان گفتیم، همان که شستوشوی مغزی میداد و اخلاقهای عجیبی داشت.
از آن آخوندی که میآوردند برای نماز.
از لیلی بازیکردنهایمان در حیاط مدرسه که برایمان به اندازه جام جهانی هیجان داشت.
بعد رفتیم سراغ زندگی مان . آن یکی خواستگار رد کرده بود ، یکی با شوگرش کات کرده بود ، دیگری کراش زده بود و من گفتم زندگیام مثل یک خط صاف ممتد بوده ، هست و ادامه دارد .
گفتیم و گفتیم و نزدیک چهار ساعت فقط حرف میزدیم .
بعد با دوستم در راه خانه داشتیم از فاصله طبقاتی خیلی بزرگ زندگی خودمان با آنها حرف میزدیم و میخندیدیم که گفت :" ولی آرامشی که ما داریم اونا ندارن" و به این جمله زیبای صداسیمایی هرهر خندیدیم .