یکی دو هفته مانده بود تا کنکور؛ نه آنقدر نزدیک که بشود نفس راحتی کشید و نه آنقدر دور که بشود از آن فرار کرد.
شب است. ساعت دو یا سه.
خانه تاریک است و در سکوت غلیظی فرو رفته . کسی نیست .
صدای موبایلم را بالا بردهام .
دلم میخواهد کسی فریاد بزند، به جای من.
طاهر قریشی میخواند :
«شازده کوچولو، اومدی چرا؟ فکر کردی دنیا همرنگته؟»
و من در دلِ تاریکی میچرخم...
نه از روی شادی، از سر بیتابی.
مثل یک بالرین؟ البته که نه...
شما فرض کنید بالرین مناطق محروم .
و بعد ایهام میخواند:
«همش درد و همش درده ، همه جا یخزده سرده»
و من با او تکرار میکنم .
دور خودم میچرخم و با هر چرخ ، افکارم را پرت میکنم، اما مثل بومرنگ برمیگردند و محکمتر میخورند توی صورتم.
فکر میکنم در آن لحظه دنیایم تاریک است. نه به تاریکی آهنگ ایهام ، یک امید به آیندهی کوچکی آن گوشه سوسو میزند .
و بعد معین میخواند :
«رفت یه جای دور، یه جای دور...
ولی دیدش آسمون، تو همهجا آبی بود.»
آری... او دور بود. خیلی دور.
آنقدر دور که حتی خیال هم جرأت نمیکرد دنبالش برود.
میچرخم...
میچرخم...
میچرخم و با ترانهها یکی میشوم.
بالاخره خسته میشوم و به آغوش خواب پناه میبرم .
فردا صبح میشود و من مثل یک سرباز خسته دوباره مینشینم پشت کتابها.
پ.ن : نزدیک کنکور هستیم و طاهر قریشی من را یاد این خاطره انداخت . شب عجیبی بود .
پ.ن ۲ : شازده کوچولو مرا یاد خانم صاد میاندازد ، ایهام ، درد آن روز ها و معین ، سخی .