خوابم می آید ...
نزدیک یک ساعت میخوابم .
بلند میشوم به صورتم آب میزنم .
میروم پیش مژگان ... قیافه ام داغان است .
میگوید چه شده ؟
میگویم دیگر نمیکشم .
بعد میروم کنار کتاب های کودک .
عکس های رنگارنگ . حیوانات بامزه . داستان های کوتاه .
من که خود میدانم چه شده . همه اش تقصیر دیشب است :)
می آیم از سخی مینویسم ، ناخودآگاهم تاااا صبح مدام و مدام تکرارش میکند .
یک بار به صبا گفتم بیا دیگر از عشق و عاشقی حرف نزنیم .
آخر یادم می آید نشسته بودم از سخی حرف زده بودم ، فردایش وسط یک فیلم ایرانی بیمزه تا مرزهای دیوانه شدن پیش رفتم. از آن گرداب های عجیب غریب .
نمیتوانم برای مژگان توضیح بدهم .
به سرم میزند از او بپرسم چگونه میتوان تغییر قیافه داد ؟
با خودم فکر میکنم اگر موهایم را توی صورتم بریزم شاید کمی فرق کنم ؟ یا مثلا ماسک و عینک دودی ؟ (از 20 کیلو متری زار میزند)