روز سوم : یک چیزی که دلت برات تنگ شده
برای خونه مادربزرگم . فضاش واقعا نوستالژیک بود و اون موقع نمیفهمیدم چه نعمت بزرگی دارم .
خونهای بزرگ با حیاط پر از درخت میوه ، زمستونای خیلی خیلی سرد ، برف ، بوی فانوس ، کرسی !
تابستونای خنک ، گلابی و زردالو و درخت ... واقعا درخت :) پشه های فراوان داشت درنتیجه با پشهبند تو ایوان میخوابیدیم . حتی پشت بوم .
خونه جالبی بود . بود چون خرابش کردن ، درختاشو بریدن و ساختمون جدید از توش دراوردن . و الان دیگه خونه مادربزرگ نیست . مال یکسری افراد غریبه اس .
چیزی که همیشه دلم براش تنگ میشه اون نوجوان ۱۴-۱۵ ساله است . با اینکه براش سخت بود ولی عمیق بود . خیلی عمیق . الان فقط تهمونده هاش برام مونده ...
دلتنگ دانشجو بودن تو مشهد ! البته که دلتنگی محسوب نمیشه چون هیچ وقت این موقعیت رو تجربه نکردم .
و پدربزرگم :)
+گفتم بوی فانوس ، یاد شام غریبان توی زمستون افتادم .