وقتی پست محمدرضا رو خوندم شب بود
و حدود ۳ - ۴ ساعت تا پایان روز باقی نمونده بود .
به طور پیشفرض اولین چیزی که به ذهنم زد این بود که " میرم میبینمش "
بعد یادم اومد که من اصفهان نیستم و اینکار کاملا غیر ممکنه
بعدش گفتم خب اوکی زنگش میزنم
بعد ترش یادم اومد که من قرار بود فراموششکنم و نباید اولینگزینهای که به ذهنم میزد این میبود .
خلاصه اش که اگر ساعت پایانی عمرم بود زنگ میزدم دونه دونه مخاطب هام و حلالیت میگرفتم و میگفتم از طرف من از بقیهای که میشناسید هم حلالیت بگیرید .
و تعداد روزه و نماز قضا هامو در میاوردم میدادم خانواده .
خلاصه اش که همین .
واقعا کار خاصی نمیشه کرد عاخه /:
۲۵ آذر ۰۲