من تو ذهنم مدام باهاش حرف میزنم .
خیلی وقته جملات تکراری و پشت سر هم میچینم ...
بعد شب میخوابم ، صبح بیدار میشم دوباره همونا رو تو ذهنم تکرار میکنم .
یادمه اون موقع که قابلیت زود به زود دیدنش فراهم بود بهش میگفتم دلم براش تنگ میشه ... ولی نمیفهمید
هر وقت فرصتش پیش میومد میگفتم
بازم نمیفهمید .
اخرین بار بهش گفتم اذیت میشم . از اینکه بهش فکر میکنم
تعجب کرد ولی بازم نفهمید . فکر کرد به خاطر کنکوره . یا نمیدونم .
یاد مامانم افتادم ، یه بار سر سفره داشتیم یه فیلمی میدیدیم ، مامانم گفت " هیچ وقت درک نکردم این عشق در یک نگاه و اینکه طرف ولش کرده پس بره خودشو زجر بده و فلان " (نقل به مضمون)
ناخوداگاه گفتم " چون عاشق نشدی "
بعد فهمیدم چه گندی زدم ، اومدم جمعش کنم گفتم " با بابا زود ازدواج کردین نه ؟ قبلش همو ندیده بودین ؟ "
جواب سوالامو میدونستم .
این یه تجربه هر روزه دردناکه ...
کاش میفهمید و من هر روز مکالمه ذهنی نداشتم
شاید اگه میفهمید دیگه بهش فکر نمیکردم نه ؟