ساعات پایانی عمر

وقتی پست محمدرضا رو خوندم شب بود

و حدود ۳ - ۴ ساعت تا پایان روز باقی نمونده بود .

به طور پیش‌فرض اولین چیزی که به ذهنم زد این بود که " می‌رم می‌بینمش "

بعد یادم‌ اومد که من اصفهان نیستم و این‌کار کاملا غیر ممکنه

بعدش گفتم خب اوکی زنگش می‌زنم

بعد ترش یادم‌ اومد که من قرار بود فراموشش‌کنم‌ و نباید اولین‌گزینه‌ای که به ذهنم‌ می‌زد این می‌بود .

خلاصه اش که اگر ساعت پایانی عمرم بود زنگ میزدم دونه دونه مخاطب هام و حلالیت می‌گرفتم و میگفتم از طرف من از بقیه‌ای که میشناسید هم حلالیت بگیرید .

و تعداد روزه و نماز قضا هامو در می‌اوردم میدادم خانواده .

خلاصه اش که همین .

واقعا کار خاصی نمیشه کرد عاخه /:

۲ نظر ۱۰ لایک

یک انشا نوشته بودم‌ در دوران راهنمایی درباره تاثیر چشم ها و نگاه ها و ...

بعدا نوشت در ۷ شهریور ۴۰۳ :

انشا درباره سخی بود

با کلی مقدمه و چرت و پرت بافی که نگاه ها فلانند و بهمانند . اما آخرش میخواستم برسم به چشم های سخی .

که گاه متعجب بودند و گاه مهربان و همین طور خشمگین .

بیتفاوتی زیاد بود . نگاه بیتفاوتش را دیدم . اذیتم میکرد . درباره اش انشا نوشتم . یادم نمی‌آید صاد آن را خواند یا نه

اما همین .

۰ نظر ۰ لایک

..

یکی حرفامو اون طوری که باید به یکی برسونه . غیر از اینکه برای حرف زدن خیلی لال هستم ، برای جمله بندی هم بسیار ناتوان و داغان هستم .

۲ نظر ۲ لایک

خاطرات مدرسه

روز اول مهر بود . زنگ اول ریاضی داشتیم .

وسط کلاس چشمم درد گرفت . مثل اینکه یه چیزی رفته بود توش .

از معلم ریاضی اجازه گرفتم رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم ببینم این شیئ خارجی از چشمم در میاد یا نه ؟!

برگشتم سر کلاس ولی همچنان یه چیزی چشمم رو اذیت میکرد . زنگ تفریح رفتم دفتر به معاون اجرایی گفتم گفتش که " گل‌مژه زده ، خودش خوب میشه دستش نزن"

این روند تا زنگ سوم ادامه داشت . چشمم شده بود یه کاسه خون . یه جوری که انگار قرمز - قهوه ای  بود و بچه ها میترسیدن بهم نگاه کنن🚶‍♀️

دبیر ورزش تا منو دید گفت زری چی شده ؟ (منو میشناخت) ... جریان و توضیح دادم. گفت " با چایی شستی ؟" 

گفتم " با آب شستم ولی هیچی از توش نیومد بیرون ."

منو برد آبدار خونه ، یه ذره چای ریخت تو نعلبکی تا خنک بشه ... صبورانه چند بار کمک کرد باهاش چشممو بشورم

اون وسط بابای مدرسه اومد تو آبدار خونه ، معلم ورزش جلوم وایساد جوری که بابای مدرسه به من دید نداشته باشه (چون مقنعه مو در اورده بودم) و گفت آقای فلانی دو دقیقه این طرف رو نگاه نکنین .

و من واقعا خیالم راحت شد از اون بابت و چقدر خوشحال بودم که حواسش به این موضوع بود .

بعد از اینکه چای تو نعلبکی تموم شد ازم پرسید بهتری ؟

و گفتم بله ...

و بعدش واقعا انگار هیچی تو چشمم نبود . خوب شده بودم .

امشب یهویی یاد اون روز افتادم .

حقیقتا من باید اون واقعه رو خیلی بهتر به خودم یادآوری میکردم ولی این جزو "بدیهیات" رفته بود تو ذهنم . الان که بهش فکر کردم فهمیدم واقعا در اون زمان معلم‌مون خارج از وظایفش کمک کرده بود و صرفا میتونست بگه برو با چای بشور .

۸ نظر ۷ لایک

حس

امروز بعد از ظهر خوابیدم و ساعت ۵ یا ۶ بود بیدار شدم

حس دوران‌مدرسه داشتم

ساعت ۳ میرسیدم‌ خونه ، میخوابیدم تا ۶

و وقتی بیدار میشدم هوا تقریبا تاریک بود و استرس مشق های ننوشته و درس های نخونده داشتم .

حس کثافت میداد .

۳ نظر ۵ لایک

ضایع اس ؟

خیلی ضایع اس اگه بگم تنها چیزی که منو به زندگی وصل کرده سخیه ؟

نه که مثلا خودمو می‌کشتم فلانا ... نه .

ولی هرکی به یه چیزی تو این دنیا چنگ زده . یکی مثلا عشق موسیقیه ، وقتی که خودش ساز دست میگیره و میزنه ، انگار زنده اس

یکی وقتی عبادت می‌کنه

یکی وقتی آشپزی می‌کنه

یکی وقتی بچه شو می‌بینه 

و مثال های دیگه

من وقتی احساسم به سخی و میبینم حس میکنم زنده ام .

حس میکنم آدمم .

در غیر صورت یه جلبک ام که کف خونه خوابیده .

یه جلبک ام که بعضی وقتا کارای دیگه ای انجام میده .

در بهترین حالت یه جلبک ام که درس میخونه .

در بقیه مواد من فقط یه جلبک ام .

۴ نظر ۳ لایک

دلخواهی جات

واقعا دلم خواست شرایطم دست خودم بود با اتوبوس میرفتم شهرای مختلف دونه دونه دوستای وبلاگیم رو می‌دیدم

تازه یه روزم خونه تون چتر میشدم‌🤝

۱ نظر ۱ لایک

:)

 

وای مامان ، انقدر برنامه واسه بعد کنکورم چیدم...

مثلا برم گواهی نامه بگیرم...

برم ببینمش...

یه لحظه به خودم اومدم دیدم نباید این جمله آخرو بلند بگم ...

انقدر برام واضح بود که نزدیک بود از دهنم در بره .

 ۲۷ / اردیبهشت / ۴۰۲

 

هنوز ندیدمش :)

۱۶ نظر ۰ لایک

گیلی گیلیا

یکی از شادی‌های دیروزم این بود که فهمیدم صبا روانشناسی میخونه :")))

دومیش این بود که یکی دوستان ارشد دانشگاه امیر کبیر اورده :")))))

 

اینقدره خبرای خوبی بودن :)))

 

بعددددد فالم رو گرفتن 😂💔

حاجی خیلی فال خوبی بود خوشمان آمد 😂🤝

خصوصا اون جاش که زود تر عشقم می‌میرم حیحیحی. البته اگه میگفت چند روز دیگه میمیری خیلی خوشحال تر میشدم :")))))

۱ نظر ۰ لایک

بیو

بیوگرافی ام را گذاشته ام : waiting...

در انتظار ...

در انتظار نتایج کنکور

در انتظار اینده خیلی خیلی نا معلوم

در انتظار مهر ماه و دیدار...؟

 

۰ نظر ۰ لایک

از توانایی های زری 2

امشب قابلیت اینو دارم واسش اهنگ از چارتار و ایهام بفرستم .

بعد اون فردا صبح فقط سین بزنه و هیچی نگه

بعد ترش من یه هارت اتک بخورم بابتش .

۴ نظر ۴ لایک

اصلا توف :)

کنکورم تموم شده

هیچ امتحان خاص دیگه ای هم ندارم

و استرسی هم ندارم 

پس چرا تو هنوز توی خوابامی ؟

چرا امروز تماما دلتنگ تو بودم ؟

مگه نگفته بودن تو فقط واسه این تو ذهنمی که من شرطی شدم -شرطی شدن فعال-برای پناه از استرس به تو روی اوردم . چرا دروغ گفتن بهم ؟

 

۲ نظر ۳ لایک

اتمام

دیروز با بچه ها خداحافظی کردم

کتابامو ریختم تو این چرخ دستی هایی که مامانبزرگا توش سبزی و خریدای خونه رو میریزن میارن خونه ...

مژگان و محدثه رو یه نیمچه بغل کردم و اون حرف تکراری "موفق باشی" بهشون گفتم .

امروز رفتم دانشگاه اصفهان .

ازمون دادم

برگشتم.

تو راه برگشت اکثرا داشتن با دوستاشون حرف میزدن که فیزیکش فلان بود ریاضیش سخت بود و ...

یهو دیدم یکی پشت سرم داره گریه میکنه " چرا هیچ کس ناراحت نیستتت ؟ TT ریاضیش خیلی سخت بود TT "

منم برگشتم بهش گفتم " حاجی همه گند زدن ... به روشون نمیارن ، حرص نخور "

البته فکر نکنم زیاد جدی گرفته باشه حرف منو ...

 

خلاصه که اره . منم زیاد خوب ندادم . حالا تا نتایج بیاد . دیگه حوصله پشت موندن ندارم . امسال شد شد ، نشد یا میرم ازاد یا میرم فنی کامپیوتر میخونم .

۹ نظر ۱۰ لایک

سخی ...

من همش به این فکر میکنم که اگه فشار کنکور نباشه شاید ذهنم دست از سرت بر داره ...

میدونی ... تو شدی مسکن استرس هام ...

میخوام بدونم اگه کنکور هم تموم بشه و دانشجو بشم و برم خوابگاه بازم تو هروز تو ذهنم میمونی یا نه ...

اگه موندی . یه روز . یه روز خیلی دور . دوباره میام و میبینمت .

۰ نظر ۰ لایک

...

 وسط درسام انقدر بهت فکر کردم که خسته شدم

رفتم و توی کانال شخصیم نوشتم :

 این 20 امین باریه که دارم واسه خودم توضیح میدم ...
ببین عزیزم . الان وقت روبرو شدن با سخی نیست . خب .
یعنی اون نباید تورو ببینه . 

 هنوزم دارم به خودم یاد اوری میکنم که فردا دوشنبه اخرین فرصتمه ... ولی نمیتونم نامرئی باشم ...

 

پ.ن : فکر کنم نزدیک 6-7 تا پست با این مضمون نوشتم . لعنت به خرداد :)

۰ نظر ۱ لایک
چه دعایی کنمت بهتر از این
که شود عاقبتت ختم به خیر

بزرگواران یه صلوات بفرستین :))

آخرین مطالب
ساعات پایانی عمر
..
خاطرات مدرسه
حس
ضایع اس ؟
دلخواهی جات
:)
گیلی گیلیا
بیو
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
لکه‌بری با حمیدو :)
ابزار وبلاگ بیان
از دیار حبیب
پوست و مو
روایت سیل عظیم
سندرم گاو خوش دهان
خداوند
گربه کوشولو (امید به زندگی)
اموزش برنامه نویسی
نارسیس و اخو
مناجات (...)
برای کتاب خوان ها (موراکامی)
معرفی سایت کمکی
چرا زندگی میکنید ؟
به انتظار آینده
آرشیو خوانی وبلاگ های حذف شده
خداوند عاشق
صفر تنها ( وایولتا !!! )
عشق گل گلی :)))