چالش نادشیکو ۴

منبع

روز پنجم : چیزایی که به یک دوست می‌گی

 

۱. یک پستی تو تلگرام دیدم با این مضمون که " اگر می‌تونستی مدت طولانی نامه یک طرفه به کسی بفرستی اون کی بود ؟" 

بدون ذره‌ای تعلل و تردید فقط یک جواب داشتم . حس میکنم این نشان‌دهنده اینه که دلم میخواد دور باشه و فقط بشنوه و هیچ وقت پاسخ نده .

کاش هر سال یه نامه براش مینوشتم و جمع میکردم ... الان ۷ تا نامه داشتم که در بازه سنی مهم زندگیم نوشته شده بودن . می‌تونستم بفهمم دقیقا قبلنا چه شکلی بودم .  کاش خطی خطی و پاره نمیشدن .

میگم...بالاخره یه روز همه‌شو میگم .

۲. به سحر گفتم نظرت چیه یه نامه واست بنویسم و چندین سال آینده بهت بدم ؟

گفت " خیلی ممنون نمیخوام . تازه درگیری فکری جدید پیدا می‌کنم که ممکنه چی باشه " 😂

۳. یه نامه به یه دوست وبلاگی دارم از سال پیش داره توی پیش‌نویس ها خاک میخوره . ولی حس می‌کنم هنوز وقت انتشارش نیست 🫠

۴. بشری :) نمی‌دونم همچنان به اینجا سر می‌زنی یا نه . ولی همچنان بعضی وقتا یادت میوفتم . نمیدونم الان داری چی کار می‌کنی و چه رشته ای‌ میخونی . اگر رابطه مون تموم شد به خاطر اشتباهات نوجوونی و هپچنین انتظارات بیجا بود . آرزوی موفقت برات . بوس .

۴ نظر ۷ لایک

چالش نادشیکو ۳

منبع

روز چهارم : چه کسی تورو مجذوب می‌کنه . چرا ؟

 

من جذب خاکی بودن و مهربونی می‌شم . این دوتا واقعا روی من تاثیر داره !

و در نگاه اول هرکی(دختر/پسر)خاکی نباشه ازش دوری می‌کنم . مگر اینکه بعدا به دلایل دیگری باهم جور شیم .

و در مورد پسرا کسی که لاشی نباشه 🚶‍♀️ هیچ وقت با این مورد کنار نمیام .شرکت بیان

۰ نظر ۰ لایک

چالش نادشیکو ۲

منبع

روز سوم : یک چیزی که دلت برات تنگ شده

برای خونه مادربزرگم . فضاش واقعا نوستالژیک بود و اون موقع نمی‌فهمیدم چه نعمت بزرگی  دارم .

خونه‌ای بزرگ با حیاط پر از درخت میوه ، زمستونای خیلی خیلی سرد ، برف ، بوی فانوس ، کرسی !

تابستونای خنک ، گلابی و زردالو و درخت ... واقعا درخت :) پشه های فراوان داشت درنتیجه با پشه‌بند تو ایوان می‌خوابیدیم . حتی پشت بوم .

خونه جالبی بود . بود چون خرابش کردن ، درختاشو بریدن و ساختمون جدید از توش دراوردن . و الان دیگه خونه مادربزرگ نیست . مال یک‌سری افراد غریبه اس .

 

چیزی که همیشه دلم براش تنگ میشه اون نوجوان ۱۴-۱۵ ساله است . با اینکه براش سخت بود ولی عمیق بود . خیلی عمیق . الان فقط ته‌مونده هاش برام مونده ...

 

دلتنگ دانشجو بودن تو مشهد ! البته که دلتنگی محسوب نمی‌شه چون هیچ وقت این‌ موقعیت رو تجربه نکردم .

 

و پدربزرگم :)

 

+گفتم بوی فانوس ، یاد شام غریبان توی زمستون افتادم .

۴ نظر ۴ لایک

چالش نادشیکو

منبع

روز دوم : حست نسبت به سن گرایی

 

سن‌گرایی به کلیشه‌سازی یا تبعیض علیه یک فرد یا گروه به دلیل سنی گفته می‌شود.

 

سلام :) دقیق نمی‌دونم مساله چیه ولی من همیشه فکر می‌کردم یه انسان ۱۸ یا ۱۹ ساله خیلیییی بزرگه ! خیلی زیاد !

یا مثلا یکی لفظ "دانشجو" رو می‌آورد با خودم میگفتم یا خودااااه طرف چقدر بزرگ و عاقل و فهمیده اس 🫠😂

حداکثر سنی که برای خودم در نظر داشتم هم ۱۸ بود . همیشه فکر میکردم تو این سن قراره بمیرم 🚶‍♀️ برای بعدش برنامه‌ای نداشتم . به نظرم زندگی تا اون تایم خیلی کافی بود :))))

همین الان هرکی که می‌فهمم حدود ۲۷-۲۸ سالشه با خودم میگم واو . چقدر بزرگ . مطمئنم تا به اون سن برسم همچنان خیلی بچه‌ام :) و قراره تصوراتم بهم بریزه .

با این حال از نظر جسمانی خیلی خودمو پیر می‌بینم . انگار که پیرزنی در من حلول کرده که صدای لولای در از مفصل هاش بلند می‌شه .

۴ نظر ۴ لایک

ساعات پایانی عمر

وقتی پست محمدرضا رو خوندم شب بود

و حدود ۳ - ۴ ساعت تا پایان روز باقی نمونده بود .

به طور پیش‌فرض اولین چیزی که به ذهنم زد این بود که " می‌رم می‌بینمش "

بعد یادم‌ اومد که من اصفهان نیستم و این‌کار کاملا غیر ممکنه

بعدش گفتم خب اوکی زنگش می‌زنم

بعد ترش یادم‌ اومد که من قرار بود فراموشش‌کنم‌ و نباید اولین‌گزینه‌ای که به ذهنم‌ می‌زد این می‌بود .

خلاصه اش که اگر ساعت پایانی عمرم بود زنگ میزدم دونه دونه مخاطب هام و حلالیت می‌گرفتم و میگفتم از طرف من از بقیه‌ای که میشناسید هم حلالیت بگیرید .

و تعداد روزه و نماز قضا هامو در می‌اوردم میدادم خانواده .

خلاصه اش که همین .

واقعا کار خاصی نمیشه کرد عاخه /:

۲ نظر ۱۰ لایک

یک انشا نوشته بودم‌ در دوران راهنمایی درباره تاثیر چشم ها و نگاه ها و ...

بعدا نوشت در ۷ شهریور ۴۰۳ :

انشا درباره سخی بود

با کلی مقدمه و چرت و پرت بافی که نگاه ها فلانند و بهمانند . اما آخرش میخواستم برسم به چشم های سخی .

که گاه متعجب بودند و گاه مهربان و همین طور خشمگین .

بیتفاوتی زیاد بود . نگاه بیتفاوتش را دیدم . اذیتم میکرد . درباره اش انشا نوشتم . یادم نمی‌آید صاد آن را خواند یا نه

اما همین .

۰ نظر ۱ لایک

..

یکی حرفامو اون طوری که باید به یکی برسونه . غیر از اینکه برای حرف زدن خیلی لال هستم ، برای جمله بندی هم بسیار ناتوان و داغان هستم .

۲ نظر ۳ لایک

خاطرات مدرسه

روز اول مهر بود . زنگ اول ریاضی داشتیم .

وسط کلاس چشمم درد گرفت . مثل اینکه یه چیزی رفته بود توش .

از معلم ریاضی اجازه گرفتم رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم ببینم این شیئ خارجی از چشمم در میاد یا نه ؟!

برگشتم سر کلاس ولی همچنان یه چیزی چشمم رو اذیت میکرد . زنگ تفریح رفتم دفتر به معاون اجرایی گفتم گفتش که " گل‌مژه زده ، خودش خوب میشه دستش نزن"

این روند تا زنگ سوم ادامه داشت . چشمم شده بود یه کاسه خون . یه جوری که انگار قرمز - قهوه ای  بود و بچه ها میترسیدن بهم نگاه کنن🚶‍♀️

دبیر ورزش تا منو دید گفت زری چی شده ؟ (منو میشناخت) ... جریان و توضیح دادم. گفت " با چایی شستی ؟" 

گفتم " با آب شستم ولی هیچی از توش نیومد بیرون ."

منو برد آبدار خونه ، یه ذره چای ریخت تو نعلبکی تا خنک بشه ... صبورانه چند بار کمک کرد باهاش چشممو بشورم

اون وسط بابای مدرسه اومد تو آبدار خونه ، معلم ورزش جلوم وایساد جوری که بابای مدرسه به من دید نداشته باشه (چون مقنعه مو در اورده بودم) و گفت آقای فلانی دو دقیقه این طرف رو نگاه نکنین .

و من واقعا خیالم راحت شد از اون بابت و چقدر خوشحال بودم که حواسش به این موضوع بود .

بعد از اینکه چای تو نعلبکی تموم شد ازم پرسید بهتری ؟

و گفتم بله ...

و بعدش واقعا انگار هیچی تو چشمم نبود . خوب شده بودم .

امشب یهویی یاد اون روز افتادم .

حقیقتا من باید اون واقعه رو خیلی بهتر به خودم یادآوری میکردم ولی این جزو "بدیهیات" رفته بود تو ذهنم . الان که بهش فکر کردم فهمیدم واقعا در اون زمان معلم‌مون خارج از وظایفش کمک کرده بود و صرفا میتونست بگه برو با چای بشور .

۸ نظر ۸ لایک

حس

امروز بعد از ظهر خوابیدم و ساعت ۵ یا ۶ بود بیدار شدم

حس دوران‌مدرسه داشتم

ساعت ۳ میرسیدم‌ خونه ، میخوابیدم تا ۶

و وقتی بیدار میشدم هوا تقریبا تاریک بود و استرس مشق های ننوشته و درس های نخونده داشتم .

حس کثافت میداد .

۳ نظر ۶ لایک

ضایع اس ؟

خیلی ضایع اس اگه بگم تنها چیزی که منو به زندگی وصل کرده سخیه ؟

نه که مثلا خودمو می‌کشتم فلانا ... نه .

ولی هرکی به یه چیزی تو این دنیا چنگ زده . یکی مثلا عشق موسیقیه ، وقتی که خودش ساز دست میگیره و میزنه ، انگار زنده اس

یکی وقتی عبادت می‌کنه

یکی وقتی آشپزی می‌کنه

یکی وقتی بچه شو می‌بینه 

و مثال های دیگه

من وقتی احساسم به سخی و میبینم حس میکنم زنده ام .

حس میکنم آدمم .

در غیر صورت یه جلبک ام که کف خونه خوابیده .

یه جلبک ام که بعضی وقتا کارای دیگه ای انجام میده .

در بهترین حالت یه جلبک ام که درس میخونه .

در بقیه مواد من فقط یه جلبک ام .

۴ نظر ۴ لایک

:)

زنگ زدم ۱۱۹ میگه :

با سلام

امروز چهارشنبه ۲۲ شهریور ماه ۱۴۰۲

مصادف با ...

 

و من قلبم میلرزه ...

۲ نظر ۱ لایک

کتب کنکور تجربی

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
این پستی که میخوام بنویسمش و خیلی وقته داره رو مخم رژه میره
به عنوان تجربیات در نظرش بگیرین .
من شخصا در طول اون چند ماهی که واسه کنکور میخوندم زیاد با فیلم حال نکردم (حس میکردم اگه از رو درسنامه بخونم سریع تر پیش میرم تا فیلم ) سو پیشنهادی درباره فیلمای آموزش نمیتونم بدم .

ادامه مطلب ۸ نظر ۶ لایک

..

من نوشته بودم

اینکه چرا دور شدم

چه مدت دور شدم

چه احساساتی داشتم وقتی دور شدم

من همه شو نوشته بودم

ولی الان نیستن... و خودمم دقیق یادم نمیاد  .

فقط میدونم دلتنگی مدام امانم رو بریده بود .

۴ نظر ۰ لایک

دلخواهی جات

واقعا دلم خواست شرایطم دست خودم بود با اتوبوس میرفتم شهرای مختلف دونه دونه دوستای وبلاگیم رو می‌دیدم

تازه یه روزم خونه تون چتر میشدم‌🤝

۱ نظر ۲ لایک

تشریح افکار شبانه

من وقتایی که دارم تو ذهنم  حرف میزنم ...

اگه صاد باشه ، دارم تمامی ابعاد روح و روانم و براش تشریح میکنم ...

مثلا دارم میگم حالم خوبه ، بده ، الان فلان مشکل رو مغزم سنگینی میکنه

الان بهمان درگیری برام پیش اومده

حتی براش از سخی تعریف میکنم

از همه چی...

صادِ توی ذهن من ، یه مشاور و شنونده بسیار خوبه ...

 

اما وقتی دارم با سخی حرف میزنم...من فقط جلوی اون میتونم آب شم ...ذوب شم .

و بهش بگم چقدر دوستش دارم ، چقدر همیشه تو ذهنمه

همیشه دارم براش این قضیه رو توضیح میدم ... همین حرفارو بهش میزنم ‌ .

 

تو واقعیت درکی که صاد از احساساتی مثل دوست داشتن و عشق داره رو سخی نداره . متاسفانه نمیتونم کاریش کنم. نمیتونم حرفامو به سخی بزنم . نمیتونم . فقط میتونم نگاهش کنم و ذوب شم . مثل یه آدم برفی .

 

 

بعدا نوشت : از خواب که بیدار شدم دلتنگت بودم سخی .

۰ نظر ۰ لایک
چه دعایی کنمت بهتر از این
که شود عاقبتت ختم به خیر

بزرگواران یه صلوات بفرستین :))

آخرین مطالب
چالش نادشیکو ۴
چالش نادشیکو ۳
چالش نادشیکو ۲
چالش نادشیکو
ساعات پایانی عمر
..
خاطرات مدرسه
حس
ضایع اس ؟
آرشیو مطالب
پیوند ها
دیزالو
پردیس یار (مترسک)
معلم ، خواهر هیتلر
پرژین و مورچه
غمی
بند باز
آسمون (۳بار)
جوراب های نشسته
جامانده
داستان کوتاه ( خانم سیاح)
بک‌گراند تکرار شونده
نقد انیمه و انیمیشن
نرگس
ریحان
کسی که نفهمیدم عشقش آسمانی بود یا زمینی !
نکات وبلاگ نویسی
درخواست رسمی
تجربیات یک عدد کنکوری 99
یک شاعر پاکستانی !
فیزیک
ابزار برنامه هفتگی وبلاگ نویسان
نیکولای آبی
تک بیتی های بی مخاطب اقا گل
وبلاگ های تازه بروز شده
نتایج رای گیری و اعلام وبلاگ های برتر
الما توکل
:) فیلم
نوشته های آقای در حال تشکیل
پیوندهای روزانه
واکنشگرایی قالب های پیش‌فرض بیان
لکه‌بری با حمیدو :)
ابزار وبلاگ بیان
از دیار حبیب
پوست و مو
روایت سیل عظیم
سندرم گاو خوش دهان
خداوند
گربه کوشولو (امید به زندگی)
اموزش برنامه نویسی
نارسیس و اخو
مناجات (...)
برای کتاب خوان ها (موراکامی)
معرفی سایت کمکی
چرا زندگی میکنید ؟
به انتظار آینده
آرشیو خوانی وبلاگ های حذف شده
خداوند عاشق
صفر تنها ( وایولتا !!! )
عشق گل گلی :)))